((بی عشق زندگی کردن ممنوع است))
همه چیزدرموردعشق
| ||
|
بساط شیطان ديروز شيطان را ديدم در حوالي ميدان غفلت بساطش را پهن کرده بود، مردم دورش را گرفته بودند هياهو مي کردند و بيشتر چيزي مي خواستند. توي بساطش همه چي بود:غرور،حرص ،دروغ، خيانت، جنايت،جاه طلبي،سرقت، مواد مخدر،بدحجابي،فحاشي و ... هرکي چيزي مي خريد و در ازايش چيزي مي داد. بعضي دلشان را مي دادند،بعضي هوش و حواسشان را،بعضي روحشان را، و بعضي هاايمانشان را مي دادند،بعضي خدايشان را و بعضي آزادي و آزادگي شان را ، بعضي غيرت و مروت و طهارتشان را. شيطان که دهانش بوي گند جهنم مي داد پيوسته قاه قاه مي خنديد، دلم مي خواست همه نفرتم را توي صورتش تف کنم انگار ذهنم را خواند، موذيانه خنديد و گفت:من کاري با کسي ندارم فقط با اجازه خداوند کريم و روزي رسان، بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا و زمزمه مي کنم ، قيل و قال نمي کنم ، کسي را مجبور نمي کنم از من چيزي بخرد. مي بيني که آدم ها خودشان دور من جمع شدند.جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزديک تر آورد و گفت:البته تو با اين ها فرق مي کني تو زيرکي و مومن ، زيرکي و ايمان آدم را نجات مي دهد، اين ها ساده اند و گرسنه، با هر چيزي فريب مي خورند. از شيطان بدم مي آمد اما حرف ها و وسوسه هايش شيرين و دلربا بود. ساعت ها کنارش نشستم تو بغلش رفتم تا اينکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لاي چيزهاي ديگر بود، دور از چشم شيطان قالتاق، آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم با خودگفتم بگذار يک بار هم که شده کسي چيزي از شيطان بدزدد، بگذار يک بار هم او فريب بخورد ، به خانه آمدم درب کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توي آن جز غرور، چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت، فريب خورده بودم ، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم ، نبود ! فهميدم که آن را کنار بساط شيطان جا گذاشتم تمام راه را دويدم تمام راه لعنتش کردم تمام راه خدا خدا کردم مي خواستم يقه نامردش را بگيرم عبادت دروغينش را تئي سرش بکوبم و قلبم را پس بگيرم . به ميدان غفلت رسيدم اما شيطان نامرد نبود . آن وقت نشستم هاي هاي گريه کردم اشکهايم که تمام شد بلند شدم ، بلند شدم تا بي دلي ام را با خود ببرم که صدايي شنيدم ، صداي قلبم را ، همان جا بي اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |